هیچستان

قفس ...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

قفس ...

گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،

هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!

تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،

همه جا در نظر مردم دانا قفس است...!

"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: فریدون مشیریقفس

تاريخ : یک شنبه 21 خرداد 1396 | 10:45 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

پيرم کرد و رفت ...

بس شنیدم داستان بی کسی

بـس شنيدم قصه دلواپسي

قصه عشـق از زبان هر کسي

گفته اند از ني حکايتهابسي

حال از من بشنو اين افسانه را

داسـتان اين دل ديوانـه را

چشمهايش بويي از نيرنگ داشت

دل دريغا ! سينه اي از سنگ داشت

با دلـم انگار قـصد جنگ داشت

گويـي از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من، قصد هيچ انکار نيست

ليک با عاشق نشستن عار نيست

کار او آتش زدن؛ من سوختن

در دل شب چشم بر در دوختن

مـن خريدن نـاز او نفروختن

باز آتـش در دلـم افـروختن

سوختن در عشق را ازبر شديم

آتشي بوديم و خاکستر شديم

از غم اين عشق مردن باک نيست

خون دل هر لحظه خوردن باک نيست

از دل ديـوانه بردن باک نيست

دل که رفت از سـر سپردن باک نيست

آه! مي ترسم شبي رسـوا شوم

بدتر از رسوايي ام، تنـها شوم

واي بر اين صيد و آه از آن کمند

پيش رويم خنده، پشتم پوزخند

بر چنـين نامهـربانـي دل مبند

دوستان گفتند و دل نشـنيد پند

پيش از اين پند نهان دوستان

حال هـم زخم زبان دوستان

خانه اي ويران تر از ويرانه ام

من حقـيقت نيستم، افـسانه ام

گر چه سوزد پر، ولي پروانه ام

فاش مي گويم که من ديوانه ام

تا به کي آخر چنين ديوانگي؟

پيلگي بهـتر از اين پروانگي!

گفتمش:آرام جـانـي، گفت:نه

گفتمش:شيرين زباني، گفت:نه

مي شود يک شب بماني، گفت:نه

گفتمش:نامهـربانـي،گفت:نه

دل شبي دور از خيالش سر نکرد

گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد

چشم بر هم مي نهد،من نيستم

مي گشـايد چشم، من من نيستم

خود نمي دانم خدايا! کيستم

يکـنفر با مـن بگويد چيسـتم؟

بس کشيدم آه از دل بردنش

آه! اگـر آهم بگيرد دامنش

با تمـام بي کسي ها ساختم

دل سپردم، سر به زير انداختم

اين قماري بود و من نشاختم

واي برمـن، ساده بودم باختم

دل سپردن دست او ديوانگي ست

آه!غير از من کسي ديوانه نيست

گريه کردن تا سحر کار من است

شاهد من چشم بيمار من است

فکر مي کردم که او يار من است

نه، فقط در فکر آزار من است

نيت اش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دروغـي فاحش است

يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت

بغض تلخي در گلويـم کرد و رفت

پايـبند جسـت وجويم کرد و رفت

عاقـبت بـي آبرويم کرد و رفت

اين دل ديوانـه آخر جاي کيست؟

وانکه مجنونش منم ليلاي کيست؟

مذهب او هر چه بادابـاد بود

خوش به حالش کاين قدر آزاد بود

بي نياز از مستي مي شاد بود

چشـمهـايش مسـت مادرزاد بود

يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت

بيست سالم بود، پيرم کرد و رفت

"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: پیرعشقفریدون مشیری

تاريخ : پنج شنبه 25 دی 1393 | 21:53 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دلم خون شد از این افسرده پاییز...

 

دلم خون شد از این افسرده پاییز

از این افسرده پاییز غم انگیز

غروبی سخت محنت بار دارد

همه درد است و با دل کار دارد

شرنگ افزای رنج زندگانی ست

غم او چون غم من جاودانی ست

افق در موج اشک و خون نشسته

شرابش ریخته جامش شکسته

گل و گلزار را چین بر جبین است

نگاه گل نگاه واپسین است

پرستوهایی وحشی بال در بال

امید مبهمی را کرده دنبال

نه در خورشید نور زندگانی

نه در مهتاب شور شادمانی

کلاغان می خروشند از سر کاج

که شد گلزار ها تاراج تاراج

خورد گل سیلی از باد غضبناک

به هر سیلی گلی افتاده بر خاک

چمن را لرزه ها در تار و پود است

رخ مریم ز سیلی ها کبود است

گلستان خرمی از یاد برده

به هر جا برگ گل را باد برده

نشان مرگ در گرد و غبار است

حدیث غم نوای آبشار است

سری بالا کنم از سینه کوه

دلم کوه غم و دریای اندوه

به دامانش درآویزد به زاری

بنالد زینهمه بی برگ و باری

حدیث تلخ اینان باز گوید

کلید این معما باز جوید

چه گویم بغض می گیرد گلویم

اگر با او نگویم با که بگویم

فرود اید نگاه از نیمه راه

که دست وصل کوتاهست کوتاه

نهیب تند بادی وحشت انگیز

رسد همراه بارانی بلاخیز

بسختی می خروشم های باران

چه می خواهی ز ما بی برگ و باران

برهنه بی پناهان را نظر کن

در این وادی قدم آهسته تر کن

شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل

پریشان شد پریشان تر چه حاصل

تو که جان می دهی بر دانه در خاک

غبار از چهر گل ها می کنی پاک

غم دل های ما را شستشو کن

برای ما سعادت آرزو کن 


"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: فریدون مشیریپاییز

تاريخ : جمعه 25 مهر 1393 | 21:51 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

از بس به تار زلفت دلها گرفته منزل...دل را کجا بجویم یک زلف و این همه دل

یکی دیوانه ای استاد در کوی
جهانی خلق می رفتند هر سوی
 
فغان برداشت این دیوانه ناگاه 
که از یک سوی باید رفت و یک راه

به هر سویی چرا باید دویدن
به صد سو هیچ جا نتوان رسیدن

تویی با یک دل ای مسکین و صد یار
به یک دل چون توانی کرد صد کار؟

*****

با کسی هرگز نگویم درد دل 
روح پاکت را نمی سازم کسل

آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد

کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش

سوت وکورم , شوق و شورم مرده است
غم , نشاطم را به یغما برده است

عمر ما در کوچه های شب گذشت 
زندگی یک دم به کام ما نگشت

بی تفاوت , بی هدف , بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو

عاقبت یک شب نفس می گوید که : بس !
وز تپیدن باز می ماند نفس

باد سردی می وزد در باغ یاد 
برگ خشکی می رود همراه باد !

"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: فریدون مشیری

تاريخ : جمعه 3 مرداد 1393 | 1:49 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

به تو می‌اندیشم ...

به تو می‌اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می‌اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!

جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گل‌ها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!

تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را، تو بگو!
قصۀ ابر هوا را، تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!

در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقی‌ست،
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش!

"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: فریدون مشیری

تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393 | 22:26 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند...

تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392 | 14:53 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

تو کیستی ...

تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392 | 14:51 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

آزادی

پشه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکی از شیطنت بازی کنان

بست با دستش دهان استکان

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد

جست تا از دام کودک وارهد

خشک لب می گشت، حیران، راه جو

زیر و بالا، بسته هرسو، راه او

روزنی می جست در دیوار و در

تا به آزادی رسد بار دگر

هرچه بر جهد و تکاپو می فزود

راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر

تا فروافتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ

لیک آزادی گرامی تر، عزیز


برچسب‌ها: آزادیفریدون مشیری

تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392 | 13:30 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

مژه بر هم نزنم ...

تاريخ : جمعه 1 شهريور 1392 | 20:42 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.